آخرین صاحب لوا
خود را برای دو فرزند کوچکش شرح می دهد:
همانطور که ممکن است همه شما بدانید زندگی آدمها از رحم مادر شروع می شود در آنجا
جنین تشکیل می شود و رشد می کند تا اینکه کم کم به شکل بچه در می آید حالا تصور کنید
موجودات ریزی به نام فینگیلی در رحم زندگی می کنند البته آن ها وجود واقعی ندارند
اما بیایید خیال کنیم که هستند این موجودات به خوبی زندگی می کنند دور هم جمع می شن
تا با هم بازی کنند و حرف بزنند
یه روز یکی از فینگیلی های پیر ناراحت بود و یکی از فینگیلی جوون ها ازش پرسید
چرا ناراحتی؟ فینگیلی پیر گفت به خاطر بچه کوچولوی داخل رحم ناراحتم بقیه فینگیلی ها
تعجب کردند و گفتند چرا؟شکل و حالت او که خوب است انگشت هایش را هم شمردیم
تعدادشان درست است هیچ نقصی ندارد پس چرا ناراحتی؟
فینگیلی پیر گفت بله می دانم که او کامل است اما چون دادرد می میرد من ناراحتم ما
قبلا این اتفاق را دیده ایم این بچه ها این جا رشد
می کنند و بعد کاملا که بزرگ شدند می میرند و ما را ترک می کنند و ما دیگر آنها را
نمی بینیم به همین خاطر است که من ناراحتم یکی از فینگیلی ها گفت ولی من شنیده ام که
دنیایی می روند فینگیلی دیگر گفت : آخر به عقل جور در نمی آید . اگر این بچه آمده بود و
حالا دارد می رود پس چرا اصلا به این جا آمد اصلا چرااو در این جا دارای چشم و دست
و گوش شد او که در این جا این چیزها را لازم نداشت شاید او این چیزها را می خواست
که در زندگی بعد از رحم استفاده کند فینگیلی ها از صحبت درباره اینکه آیا در زندگی بعد
از رحم مادر دنیای دیگری هست یا نه هیجان زده شدند ولی دز حین گفتگو آن بچه کوچولو
مرد اما بچه کوچولو اکنون در این دنیاست و دارد رشد می کند تا وقتی که دیگر زندگی
برایش دراین دنیا امکان نداشته باشد آن وقت او ازاین دنیا می رود و در دنیای دیگری متولد
می شود .
ببینید مرگ در عین حال تولد هم هست بنا بر این ما در این دنیا مثل فینگیلی هایی هستیم که
از خودمون می پرسیم آیا بعد از این دنیا دنیای دیگری هم هست یا نه؟
بچه ها بعد از گوش دادن به حرف های مادر در مورد مرگ مادرشان حرف زدند نکته هایی
که بچه ها به میان آوردند نشان داد که بچه ها آن تمثیل را درونسازی کردند و فهمیده و
پذیرفته بودند که مادرشان دارد می میرد
و آن مادر چه خوب مساله معاد را به بچه های خودش آموزش داد.