پاهایش یخ کرده بود زیرپتو تیک تیک می لرزید از بس گریه کرده بود بالشتش خیس شده بود عین بچه ها هق هق می زد اما یواش تا صدایش را کسی نشنود دستانش را به سوی آسمان برد و زیر لب زمزمه کرد نمی دانم به خدا چه چیزی گفت که آرام شد ،آرام که شد دوباره یادش افتاد که نماز صبحش قضا شده است آدمی نبود که در نماز سهل انگاری کند،هر وقت گناه بزرگی می کرد نمازش قضا می شد. بغض گلویش را گرفت این دفعه نتوانست یواش گریه کند ،های های زد زیر گریه.... به پهنای صورت اشک می ریخت و هی خدا را صدا می کرد ،انقدر ضجه می زد تا خدا دوباره صدایش را بشنود.صدای یا الله یا الله اش قطع نمی شد پدر به سراغش آمد،با همان دست های مهربان همیشگی اش فرزند را در آغوش کشید،با چشمان ترش پدر را نگاه کرد و گفت : بابا دوباره نماز صبحم قضا شده،نمی دونم باز چه گناهی کردم؟پدر اندکی با او نشست و به او آرامش داد و بعد گفت: اعمال دیروزت رو زیر و روئ کن ببین چی کار کردی؟پدر اتاقش را ترک کرد برای چند دقیقه به فکر فرو رفت یا دش آمد دیروز افشای سر کرده است و آبروی کسی را برده است. دوباره به سجده افتاد......................
نوشته شده توسط کل من علیها فان در پنج شنبه 88/9/12 و ساعت 5:55 عصر | نظرات دیگران()