آخرین صاحب لوا
بسم الله و سلام علیکم
با دو روایت با مزه که ذوق آدم رو جریحه دار می کنه در خدمتتون هستم
1:
در بنى اسرائیل مردى بود، دو دختر داشت . یکى از آنها را به کشاورز و دیگرى را به کوزه گر شوهر داده بود.
روزى به دیدار آنها حرکت نمود، اول منزل دخترى که زن کشاورز بود رفت ، احوال او را پرسید. دختر گفت :
پدر جان ! همسرم زراعت فراوان کاشته ، اگر باران بیاید وضع ما از همه بنى اسرائیل بهتر مى شود.
از منزل او به خانه دختر دومى رفت و از او نیز احوال پرسید. در جواب گفت :
پدر جان ! همسرم کوزه زیادى ساخته ، اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا کوزه ها خشک شود وضع ما از همه خوب تر مى شود. مرد از منزل دخترش بیرون آمد، عرض کرد:
خدایا من که صلاح آنها را نمى دانم ، تو خودت هر چه صلاح است ، بکن !
2:
شخصى به اباذر نوشت :
به من چیزى از علم بیاموز!
اباذر در جواب گفت :
دامنه علم گسترده تر است ولى اگر مى توانى بدى نکن بر کس که دوستش مى دارى .
مرد گفت :
این چه سخنى است که مى فرمایى آیا تاکنون دیده اید کسى در حق محبوبش بدى کند؟
اباذر پاسخ داد:
آرى ! جانت براى تو از همه چیز محبوب تر است . هنگامى که گناه مى کنى بر خویشتن بدى کرده اى
داستان های بحار الانوار جلد چهارم