آخرین صاحب لوا
سلام علیکم
پیشاپیش میلاد امام علی علیه السلام و عید مبعث رو به ساحت مبارک حضرت ولی عصر و همه ی دوستداران آن حضرت تبریک عرض می کنم .
خلاصه عیدتون مبارک و انشا الله از برکت این دو عید بزرگ بتونیم در مسیر بندگی قدم بر داریم.
از کرامات امام جواد علیه السلام یک مورد رو ذکر می کنم باشد که مورد تو.جه همه مون قرار بگیره.
از دوستانی که محبت می کنند و تولد این بنده ی حقیر پروردگار رو تبریک می گن سپاسگزارم البته نظر شخصی من اینه که سر تا پای من چی هست که تولدم مبارک باشه یا نباشه،اصلا وجود من در عالم خلقت چه ارزشی داره ،تولد کسی مبارک هست که در مقام توحیدی در نزد خدا آبرو داشته باشه ما کی هستیم دیگه؟؟
به هر حال امیدوارم از روایت زیر استفاده کنید.
علی علی
...................................................................
على بن خالد (که زیدى مذهب بود) مى گوید:
من در شهر سامرا بودم . شنیدم مردى را که در شامات ادعاى پیامبرى مى کرده دولت وقت دستگیر نموده و در اینجا زندانى کرده اند. به دیدن او رفتم . تا از حال او آگاه شوم ، دیدم آدم فهمیده اى است .
گفتم :
فلانى ! سرگذشت تو چه بود و چرا زندانى شده اى ؟
گفت :
من از اهالى شام هستم ، در محلى که سر مبارک امام حسین علیه السلام در آنجا نهاده شده ، پیوسته مشغول عبادت بودم . یک شب ، ناگهان شخصى در پیش رویم نمایان شد، فرمود:
برخیز! برویم . بى اختیار برخاستم و با او به راه افتادم . اندکى گذشت دیدم در مسجد کوفه هستم .
فرمود:
این مسجد را مى شناسى ؟
گفتم : آرى ! مسجد کوفه است .
ایشان نماز خواند من نیز نماز خواندم آنگاه دوباره به راه افتادیم . چیزى نگذشت که خود را در مسجد مدینه دیدم !
باز هم نماز خواندیم و به رسول خدا صلى الله علیه و آله درود فرستاد و زیارتش نمود سپس خارج شدیم . لحظه اى بعد دیدم که در مکه هستیم و تماس مراسم و زیارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم . پس از آن به راه افتادیم . چند قدمى برداشتیم . یک مرتبه متوجه شدم که در محل قبلى ، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپدید شد.
یک سال از این ماجرا گذشت - من در همان مکان مشغول عبادت بودم - که ایام حج رسید همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستین همه آن مکانهاى مقدس را با هم زیارت کردیم و کارهاى سال گذشته را انجام دادیم ، سرانجام مرا به شام بازگردانید. وقتى که خواست از من جدا شود، گفتم :
تو را سوگند مى دهم به خدایى که تو را چنین قدرتى کرامت فرموده بگو! تو کیستى ؟
مدتى سر به زیر انداخت . سپس نگاهى به من کرد و فرمود:
من محمدبن على بن موسى بن جعفر هستم .
و من این قضیه را به چند نفر از دوستان نزدیک خود گفتم ، خبر به محمدبن عبدالملک زیات (وزیر معتصم ) رسید او دستور داد مرا دستگیر کردند و تهمت زدند که مدعى پیامبرى هستم . اکنون مى بینى که در زندانم . به او گفتم :
خوب است اصل قضیه خود را به محمدبن عبدالملک بنویسى ، شاید تو را آزاد کند، او هم ماجراى خود را نوشت .
محمدبن عبدالملک در زیر همان نامه نوشته بود، بگو همان کسى که تو را در یک شب از شام به کوفه و از آنجا به مدینه و از مدینه به مکه برده سپس به شام برگردانده ، از این زندان نیز نجات دهد.
على بن خالد مى گوید:
چون جواب عبدالملک را خواندم ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت به او گفتم :
صبر کن ! تا ببین عاقبت کار چه مى شود و از زندان بیرون آمدم .
صبح روز دیگر به زندان رفتم که احوال او را بپرسم ، دیدم نگهبانان زندان و ماءمورین بسیار و عده اى از مردم در اطراف زندان رفت و آمد مى کنند، پرسیدم :
چه شده است ؟
گفتند: همان زندانى که ادعاى پیامبرى داشت از زندان ناپدید گشته با اینکه درها همه بسته بود، نمى دانیم به زمین رفته یا چون پرنده به آسمان پر کشیده است . (بدین گونه امام جواد او را از زندان نجات داد.)
على بن خالد پس از دیدن این واقعه دست از مذهب خود (زیدى ) کشید و از شیعیان امام نهم حضرت جواد شد
برگرفته از داستان های بحار الانوار جلد پنجم