آخرین صاحب لوا
در کمد بسته شده بود و هرچه زور می زدم باز نمیشد. مادربزرگم گفت: صلوات بفرست. گفتم :مامانی صلواتی نیست ، انقدر درش محکم بسته شده که با صلواتم باز نمیشه مادر بزرگم گفت:: حالا تو بفرست باز میشه .شروع کردم صلوات فرستادن (الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم) هنوز شروع نکرده بودم که دیدم در کمد باز شد. تو دلم گفتم بابا بارک الله این همه تو وبلاگت در مورد صلوات و خیر و برکتش می نویسی هی روایتمیاری، هی مطلب جمع می کنی آخرشم باید مادربزرگت بهت بگه؟؟؟ خیلی خجالت کشیدم هم از خودم هم از مادر بزرگم هم از دوستم که توی خونمون بود و داشت ماجرا رو می دید و و مهمتر از همه از خدا و ائمه اطهار که بهشون اعتماد نکردم .همون طور که داشتم از خودم خجالت می کشیدم برای اینکه یه چیز گفته باشم به دوستم گفتم هر کی ندونه تو که دیدی تو وبلاگم چند بار در مورد صلوات نوشتم. سرشو آروم پایین آورد و گفت: ددیدم تو وبلاگت.
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم