آخرین صاحب لوا
واعظی وارد سالنی شد تا وعظ کند . سالن خالی بود و فقط یک مرد جوان در
ردیف جلو نشسته بود واعظ جا خورد سپس از مرد پرسید شما تنها فرد این
سالن هستید به نظر شما من وعظ خود را بگویم یا نه ؟ مرد پاسخ داد آقا من
کشاورز ساده ای هستم و از این چیز ها سر در نمی آورم . اما اگر به اسطبل
بروم و ببینم که همه اسب ها فرار کردند و رفته اند و فقط یک اسب باقی مانده
با این حال به او غذا می دهم .واعظ لبخندی زد و شروع به سخن گفتن کرد و
بیش از دو ساعت وعظ کردبعد از پایان موعظه واعظ که به وجد آمده بود و
کنجکاو بود که بداند مخاطبش چه قدر از صحبت هایش لذت برده است از مرد
پرسید موعظه من چه طور بود مرد گفت همان طور که گفتم من کشاورز ساده ای
هستم و این چیزها را خوب نمی دانم اما اگر به اسطبل بروم و ببینم که همه اسبها
به جز یکی رفته اند به او غذا می دهم اما همه ی علوفه هایی را که جمع کردم به
او نمی خورانم.