ابزار تلگرام

آپلود عکسابزار تلگرام برای وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
امروز: پنج شنبه 103 آذر 1

خودم دیدم که صحرا لاله گون بود

زمین از خون یاران غرق خون بود

خودم دیدم فضای آسمان ها

پر از انا الیه راجعون بود

خودم دیدم که نورچشم زهرا

جراحات تنش از حد فزون بود

خودم دیدم که دل ها مرده بودند

خودم دیدم همه افسرده بودند

خودم دیدم که گل های نبوت

ز بی آبی همه پژمرده بودند

خودم دیدم کبوترهای معصوم

همه سر زیر پر ها برده بودند

خودم دیم گلوی اصغرم را

خودم در بر کشیدم اکبرم را

خودم دیدم که زهرا گریه می کرد

خودم دیدم ناله های مادرم را

خودم دیم حسینم تشنه جان داد

چه جانی بر سر آب روان داد

میان این همه گلگون کفن ها

کنون من مانده ام تنهای تنها

کنار قتلگه آمد به یادم

که بی خود گشتم و از پا فتادم

به رگ های برادر بوسه دادم

به جای مادرم زهرا،حسینم

 اگه دلت برای مظلومیت ابا عبدالله سخت به منم دعا کن

یا علی


 نوشته شده توسط کل من علیها فان در جمعه 87/10/13 و ساعت 7:59 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از مدت ها وقفه دوباره به جمع دوستان(انشا الله) مومن اومدم

پیشاپیش محرم ابا عبدالله الحسین رو به همه تسلیت می گم و امیدوارم که همه  ما جز مریدان واقعی آن حضرت باشیم و فقط تصنعی حسین حسین گو نباشیم

فعلا یا علی


 نوشته شده توسط کل من علیها فان در شنبه 87/10/7 و ساعت 3:11 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله و سلام
با این پست وبلاگ به روز نمی شه!!!!
چون به روز یعنی یه مطلبی که باهاش بشه یه حرفی به مخاطب بزنی تا توی ذهن و افکارش تاثیر داشته باشه  و چه بسا بهتره این مطلب در مورد ترویج تشیع و ادامه ی راه ائمه باشه هر چند بسیار ناچیزه من نیومدم تا مطلب بزنم .بعد یک ماه و نیم فقط اومدم بگم آره منم هستم.
برام مهم نیست من یادتون باشم یا نه ولی برام مهمه که مطالب وبلاگ توی اذهان باقی بمونه.البته ما که از خودی خود چیزی نداریم.من فقط روایات رومی ذارم تا خودم و بقیه به فضل و کرم الهی در مسیر بندگی ازش استفاده کنند.
اومدم بگم منم هستم
در پناه امام زمان عج
یا علی
 نوشته شده توسط کل من علیها فان در یکشنبه 87/6/24 و ساعت 5:12 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله

سلام علیکم
بدون مطلب به روز کردم
نمی دونم چرا ولی دلم می خواست یه چیزایی بگم ولی هیچی ندارم که بگم؟
تو فکر اینم که این همه مطلب که می زنم آخه به درد کسی هم می خوره؟
وقتی خودمم بلد نیستم عمل کنم برای چی بنویسم؟جواب خدا رو کی میده؟
پول این همه اینترنت بی خودی که مصرف میشه؟آخرش که چی؟
ما کجا خلوص در نیت برای به روز کردن وبلاگ هایی که برای ترویج تشیع زحمت می کش کجا؟
خوب دیگه حرفامو زدم خالی هم شدم.
فعلا یه مدتی میرم استراحت کنم شاید به نتیجه ی بهتری رسیدم.
به یه چند راهی هم رسیدم که نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم شاید دعاای شما در حق من گرفت دعا کنید خداوند بهترین رو در مسیرم قرار بده
عصر جمعه سمات یادتون نره
یا الله
الهم عجل لولیک الفرج
یا علی


 نوشته شده توسط کل من علیها فان در جمعه 87/5/4 و ساعت 1:44 صبح | نظرات دیگران()

بسم الله و سلام علیکم
با دو روایت با مزه که ذوق آدم رو جریحه دار می کنه  در خدمتتون هستم
1:

در بنى اسرائیل مردى بود، دو دختر داشت . یکى از آنها را به کشاورز و دیگرى را به کوزه گر شوهر داده بود.
روزى به دیدار آنها حرکت نمود، اول منزل دخترى که زن کشاورز بود رفت ، احوال او را پرسید. دختر گفت :
پدر جان ! همسرم زراعت فراوان کاشته ، اگر باران بیاید وضع ما از همه بنى اسرائیل بهتر مى شود.
از منزل او به خانه دختر دومى رفت و از او نیز احوال پرسید. در جواب گفت :
پدر جان ! همسرم کوزه زیادى ساخته ، اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا کوزه ها خشک شود وضع ما از همه خوب تر مى شود. مرد از منزل دخترش ‍ بیرون آمد، عرض کرد:
خدایا من که صلاح آنها را نمى دانم ، تو خودت هر چه صلاح است ، بکن !
2:
شخصى به اباذر نوشت :
به من چیزى از علم بیاموز!
اباذر در جواب گفت :
دامنه علم گسترده تر است ولى اگر مى توانى بدى نکن بر کس که دوستش ‍ مى دارى .
مرد گفت :
این چه سخنى است که مى فرمایى آیا تاکنون دیده اید کسى در حق محبوبش بدى کند؟
اباذر پاسخ داد:
آرى ! جانت براى تو از همه چیز محبوب تر است . هنگامى که گناه مى کنى بر خویشتن بدى کرده اى
داستان های بحار الانوار جلد چهارم


 نوشته شده توسط کل من علیها فان در یکشنبه 87/4/30 و ساعت 8:38 عصر | نظرات دیگران()

سلام علیکم
پیشاپیش میلاد امام علی علیه السلام و عید مبعث رو به ساحت مبارک حضرت ولی عصر و همه ی دوستداران آن حضرت  تبریک عرض می کنم .
خلاصه عیدتون مبارک و انشا الله از برکت این دو عید بزرگ بتونیم در مسیر بندگی قدم بر داریم.
از کرامات امام جواد علیه السلام یک مورد رو ذکر می کنم  باشد که مورد تو.جه همه مون قرار بگیره.
از دوستانی که محبت می کنند و تولد این بنده ی حقیر پروردگار رو تبریک می گن سپاسگزارم البته نظر شخصی من اینه که سر تا پای من چی هست که تولدم مبارک باشه یا نباشه،اصلا وجود من در عالم خلقت چه ارزشی داره ،تولد کسی مبارک هست که در مقام توحیدی در نزد خدا آبرو داشته باشه ما کی هستیم دیگه؟؟
به هر حال امیدوارم از روایت زیر استفاده کنید.
علی علی
...................................................................
على بن خالد (که زیدى مذهب بود) مى گوید:
من در شهر سامرا بودم . شنیدم مردى را که در شامات ادعاى پیامبرى مى کرده دولت وقت دستگیر نموده و در اینجا زندانى کرده اند. به دیدن او رفتم . تا از حال او آگاه شوم ، دیدم آدم فهمیده اى است .
گفتم :
فلانى ! سرگذشت تو چه بود و چرا زندانى شده اى ؟
گفت :
من از اهالى شام هستم ، در محلى که سر مبارک امام حسین علیه السلام در آنجا نهاده شده ، پیوسته مشغول عبادت بودم . یک شب ، ناگهان شخصى در پیش رویم نمایان شد، فرمود:
برخیز! برویم . بى اختیار برخاستم و با او به راه افتادم . اندکى گذشت دیدم در مسجد کوفه هستم .
فرمود:
این مسجد را مى شناسى ؟
گفتم : آرى ! مسجد کوفه است .
ایشان نماز خواند من نیز نماز خواندم آنگاه دوباره به راه افتادیم . چیزى نگذشت که خود را در مسجد مدینه دیدم !
باز هم نماز خواندیم و به رسول خدا صلى الله علیه و آله درود فرستاد و زیارتش نمود سپس خارج شدیم . لحظه اى بعد دیدم که در مکه هستیم و تماس مراسم و زیارت خانه خدا را با آن آقا انجام دادم . پس از آن به راه افتادیم . چند قدمى برداشتیم . یک مرتبه متوجه شدم که در محل قبلى ، در شام هستم و آن شخص از نظرم ناپدید شد.
یک سال از این ماجرا گذشت - من در همان مکان مشغول عبادت بودم - که ایام حج رسید همان شخص آمد و مرا همراه خود به آن سفرها برد و مانند مرحله نخستین همه آن مکانهاى مقدس را با هم زیارت کردیم و کارهاى سال گذشته را انجام دادیم ، سرانجام مرا به شام بازگردانید. وقتى که خواست از من جدا شود، گفتم :
تو را سوگند مى دهم به خدایى که تو را چنین قدرتى کرامت فرموده بگو! تو کیستى ؟
مدتى سر به زیر انداخت . سپس نگاهى به من کرد و فرمود:
من محمدبن على بن موسى بن جعفر هستم .
و من این قضیه را به چند نفر از دوستان نزدیک خود گفتم ، خبر به محمدبن عبدالملک زیات (وزیر معتصم ) رسید او دستور داد مرا دستگیر کردند و تهمت زدند که مدعى پیامبرى هستم . اکنون مى بینى که در زندانم . به او گفتم :
خوب است اصل قضیه خود را به محمدبن عبدالملک بنویسى ، شاید تو را آزاد کند، او هم ماجراى خود را نوشت .
محمدبن عبدالملک در زیر همان نامه نوشته بود، بگو همان کسى که تو را در یک شب از شام به کوفه و از آنجا به مدینه و از مدینه به مکه برده سپس ‍ به شام برگردانده ، از این زندان نیز نجات دهد.
على بن خالد مى گوید:
چون جواب عبدالملک را خواندم ناراحت شدم و دلم به حال او سوخت به او گفتم :
صبر کن ! تا ببین عاقبت کار چه مى شود و از زندان بیرون آمدم .
صبح روز دیگر به زندان رفتم که احوال او را بپرسم ، دیدم نگهبانان زندان و ماءمورین بسیار و عده اى از مردم در اطراف زندان رفت و آمد مى کنند، پرسیدم :
چه شده است ؟
گفتند: همان زندانى که ادعاى پیامبرى داشت از زندان ناپدید گشته با اینکه درها همه بسته بود، نمى دانیم به زمین رفته یا چون پرنده به آسمان پر کشیده است . (بدین گونه امام جواد او را از زندان نجات داد.)
على بن خالد پس از دیدن این واقعه دست از مذهب خود (زیدى ) کشید و از شیعیان امام نهم حضرت جواد شد
برگرفته از داستان های بحار الانوار جلد پنجم


 نوشته شده توسط کل من علیها فان در یکشنبه 87/4/23 و ساعت 11:55 عصر | نظرات دیگران()

بسم الله و سلام علیکم
شها
دت امام هادی علیه السلام را به ساحت مقدس امام زمان (عج) و همه ی شیعیان ،عاشقان و منتظران آن حضرت تسلیت عرض می کنم
به همین مناسبت با کرامتی از
کرامات آن امام بزرگوار وبلاگ رو مزین کردم.انشا الله همه ی ما در زمره ی پیروان اهل بیت باشیم و در دنیا و آخرت با آنها محشور گردیم.انشا الله
........................................................................
یونس نقاش ، در سامراء همسایه امام هادى علیه السلام بود، پیوسته به حضور امام
علیه السلام شرفیاب مى شد و به آن حضرت خدمت مى کرد.یک روز در حالى که لرزه اندامش را فرا گرفته بود محضر امام آمد و عرض ‍ کرد:سرورم ! وصیت مى کنم با خانواده ام به نیکى رفتار نمایید
!
امام فرمود:چه شده است ؟
عرض کرد:آماده مرگ شده ام .
امام با لبخند فرمود: چرا؟
عرض کرد:موسى بن بغا(از سرداران قدرتمند متوکل عباسى بود) نگین پر قیمتى به من فرستاد تا روى آن نقشى بندازم . موقع نقاشى نگین شکست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است که نگین را به او بدهم ، موسى بن بغا که حالش معلوم است اگر از این قضیه آگاه شود، یا مرا مى کشد، یا هزار تازیانه به من مى زند.
امام علیه السلام فرمود:برو به خانه ات جز خیر و نیکى چیز دیگر نخواهد بود. فرداى آن روز یونس ‍ در حال لرزان خدمت امام رسید و عرض کرد:فرستاده موسى بن بغا آمده تا نگین انگشتر را بگیرد.
امام فرمود:نزد او برو جز خوبى چیزى نخواهى دید.
یونس رفت و خندان برگشت و عرض کرد:سرورم ! چون نزد موسى بن بغا رفتم ، گفت : زنها بر سر نگین با هم دعوا دارند ممکن است آن را دو قسمت کنى تا دو نگین شود؟ اگر چنین کنى تو را بى نیاز خواهم کرد.
امام علیه السلام خدا را سپاسگزارى کرد و به یونس فرمود:به او چه گفتى ؟گفتم : مرا مهلت بده تا درباره آن فکر کنم که چگونه این کار را انجام دهم .
امام فرمود: خوب پاسخ دادى.
بدین گونه ، یونس نقاش ، از مشکلى که زندگى
او را تهدید مى کرد رهایى یافت .
برگرفته از داستان های بحار الانوار جلد چهارم


 نوشته شده توسط کل من علیها فان در شنبه 87/4/15 و ساعت 10:21 عصر | نظرات دیگران()

یکى از مسلمانان ثروتمند با لباس تمیز و فاخر محضر رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و در کنار حضرت نشست ، سپس فقیرى ژنده پوش با لباس ‍ کهنه وارد شد و در کنار آن مرد ثروتمند قرار گرفت .
مرد ثروتمند یکباره لباس خود را جمع کرد و خویش را به کنارى کشید تا از فقیر فاصله بگیرد. پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از این رفتار متکبرانه سخت ناراحت شد و به او رو کرد و فرمود:
آیا ترسیدى چیزى از فقر او به تو سرایت کند؟
مرد ثروتمند گفت : خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : آیا ترسیدى از ثروت تو چیزى به او برسد؟
ثروتمند: خیر! یا رسول الله .
پیامبر صلى الله علیه و آله : پس چرا از او فاصله گرفتى و خودت را کنار کشیدى ؟
ثروتمند: من همدمى (شیطان یا نفس اماره ) دارم که فریبم مى دهد و نمى گذارد واقعیتها را ببینم ، هر کار زشتى را زیبا جلوه مى دهد و هر زیبایى را زشت نشان مى دهد. این عمل زشت که از من سر زد، یکى از فریبهاى اوست . من اعتراف مى کنم که اشتباه کردم . اکنون حاضرم براى جبران این رفتار ناپسندم نصف سرمایه خود را رایگان به این فقیر مسلمان بدهم .
پیامبر صلى الله علیه و آله به مرد فقیر فرمود: آیا این بخشش را مى پذیرى ؟
فقیر: نه ! یا رسول الله .
ثروتمند: چرا؟!
فقیر :زیرا مى ترسم من نیز مانند تو متکبر و خودپسند باشم و رفتارم مانند تو نادرست و دور از عقل و منطق گردد.
برگرفته از کتاب داستان های بحارالانوار جلد دوم
..........................................................................
بسم الله و سلام
مدتیه که یه ذره بی حوصله و دمق شدم(البته یه ذره که چه عرض کنم صد ذره)و خیلی دیر به دیر به روز می کنم از همه ی دوستانی که میان و محبت می کنن و سر می زنن و وبلاگ رو فراموش نمی کنن واقعا ممنونم. و از تک تکتون هم شرمندم که نمی تونم بیام و نوشته هاتون رو بخونم از همین جا از همه معذرت می خوام هر وقت حالم بهتر شد میام و جبران می کنم هرکی میاد قدمش روی چشم.مطالب مال خودتونه.انشا الله بهره ببریم
فقط به من دعا کنید که خدا دستم رو بگیره و منو به حال خودم وا نگذاره که سخت معلق شدم. روز جمعه است و دعای سمات فراموش نشه..........
ودعا برای  تعجیل در فرج آقا امام زمان .......
راستی هیچ می دونستید چرا اکثر ما غروب جمعه کسل و غمگین هستیم؟برای اینه که عصر جمعه اعمال یک هفته ی ما رو به امام علیه السلام عرضه می کنند وخودمون هم خودمون رو خوب می شناسیم و لازم نیست من براتون باز کنم اگه بخوایم یه ذره تامل کنیم می فهمیم که تو هفته چقدر دل رنجوندیم چقدر از واجبات تضییع کردیم چقدر عصبانی شدیم چقدر کبر ورزیدیم چقدر مال نا پاک خوردیم و  چقدر ........... اوه اگه بخوام بشمرم تا شب باید انواع و اقسام گناها رو بنویسم
خوب مشخصه امام از اعمال ما ناراضی می شند و به دلیل رابطه ی روحی که هر شیعه با امام خودش داره ما هم غمگین می شیم ولی نمی دونیم چرا غمگینیم؟؟؟
انشا الله جمعه ای بیاد و امام به عملکرد ما لبخند بزنند...............
الهم صل علی محمدٍ نبی و علی ذریته و علی اهل بیته
یا علی



 نوشته شده توسط کل من علیها فان در جمعه 87/4/14 و ساعت 2:15 عصر | نظرات دیگران()

عبد الله دیصانى که منکر خدا بود خدمت امام صادق علیه السلام رسید و عرض کرد: مرا به پروردگارم راهنمایى کن .امام علیه السلام فرمود: نامت چیست ؟دیصانى بدون آنکه اسمش را بگوید برخاست و بیرون رفت .دوستانش گفتند:چرا نامت را نگفتى ؟عبدالله گفت : اگر اسمم را مى گفتم که عبدالله است ، حتما مى گفت آنکس که تو عبدالله و بنده او هستى کیست ؟ و من محکوم مى شدم . به او گفتند: نزد امام علیه السلام برو و از وى بخواه تو را به خدا راهنمایى کند و از نامت نیز نپرسد.عبدالله برگشت و گفت :مرا به آفریدگارم هدایت کن و نام مرا هم نپرس .امام علیه السلام فرمود: بنشین . ناگهان پسر بچه اى وارد شد و در دستش ‍ تخم مرغى داشت که با آن بازى مى کرد.امام صادق علیه السلام به آن پسر بچه فرمود: تخم مرغ را به من بده. پسرک تخم مرغ را به حضرت داد.
امام علیه السلام فرمود:اى دیصانى ! این قلعه اى که پوست ضخیم دور او را فرا گرفته است و زیر آن پوست ضخیم ، پوست نازکى قرار دارد و زیر آن پوست نازک ، طلاى روان و نقره روان (زرده - سفیدى ) مى باشد که نه طلاى روان به آن نقره روان آمیخته مى گردد. بدین حال است و کسى هم از درون آن خبرى نیاورده و کسى نمى داند که براى نر آفریده یا براى ماده . وقتى که شکسته مى شود پرندگانى مانند طاووسهاى رنگارنگ به آن همه زیبایى و خوش خط و خال از آن بیرون مى آید، آیا براى آن آفریننده نمى دانى ؟
دیصانى مدتى سر به زیر انداخت . سپس سر برداشته و شهادت بر یکتایى خداوند و رسالت پیامبر خدا صلى الله علیه و آله داده و گفت : شهادت مى دهم که تویى رهبر و حجت خدا بر خلق او و اینک از عقیده اى که داشتم ، توبه مى کنم .
برگرفته از داستان های بحار الانوار جلد دوم
........................................................
بسم الله
کاش همه ی ما می دونستیم باید از چه راهی و با چه لحنی نصیحت کنیم.اگه ما  استفاده کردن از آیات و روایات رو هم بلد باشیم بازم نمی تونیم، چون مشکل اصلی اینه که اکثریت ما می ترسیم از حق دفاع کنیم، چون ممکنه فکر کنیم محبوبیتمون در دل دیگران کم میشه  یا این که از شر طرف مقابل بترسیم که بعدا یه جورایی حالمون رو بگیره شایدم به خاطر اینه که زیاد از حق و حقانیت دم می زنیم ولی هیچی بارمون نیست شایدم می ترسیم که گوچیک بشیم و موقعیتمون رو از دست بدیم و هزاران شاید دیگه..........
کاش همه بدونیم همه ی این موقعیت ها و هر چی بهانه که ما می تراشیم و به حساب خودمون مانع ما برای دفاع از حرف حقه رو خود خدا باید نگه داره پس نترسیم وبه خاطر رضای خدا پیش بریم اون وقته که خداوند هم از در فضلش با ما برخورد می کنه .
ترس از غیر خدا به شدت آدم رو از خدا دور می کنه یاد آیاتی از قرآن کریم افتادم که مربوط به شخصی به نام بلعم بائول هست اما چون پست طولانی می شه انشا الله بعدا در نوشته های بعدی در مورد این شخص براتون می نویسم.
علی علی


 نوشته شده توسط کل من علیها فان در یکشنبه 87/4/9 و ساعت 5:21 عصر | نظرات دیگران()

روزى سلمان فارسى در کوفه از بازار آهنگران مى گذشت ، جوانى را دید که بى هوش روى زمین افتاده و مردم به اطرافش جمع شده اند.
مردم خدمت سلمان رسیده از او تقاضا کردند که بر بالین جوان آمده دعایى به گوش او بخواند!
هنگامى که سلمان نزد جوان آمد، جوان او را دید به حال آمد و سرش را بلند کرد و گفت :
یا سلمان ! این مردم تصور مى کنند من مرض صرع (عصبى ) دارم و به این حال افتاده ام ، ولى چنین نیست ، من از بازار مى گذشتم ، دیدم آهنگران چکش هاى آهنین بر سندان مى کوبند، به یاد فرموده خداوند افتادم که مى فرماید:
((و لهم مقامع من حدید))
: بالاى سر اهل جهنم چکش هایى از آهن هست .
از ترس خدا عقل از سرم رفت و این حالت به من روى داد.
سلمان به آن جوان علاقه مند شده و محبت وى در دلش جاى گرفت و او را بردار خود قرار داد.
و همیشه در کنار یکدیگر بودند تا جوان مریض شد، در حال جان کندن بود، سلمان به بالین او آمد و بالاى سرش نشست .
آنگاه به ملک الموت خطاب کرد و گفت :
اى ملک الموت ! با برادرم مدارا و مهربانى کن !
از ملک الموت جواب آمد که اى سلمان ! من نسبت به همه افراد مؤ من مهربان
و رفیق هستم
برگرفته از کتاب داستان های بحارالانوار جلد چهارم

 نوشته شده توسط کل من علیها فان در چهارشنبه 87/4/5 و ساعت 2:6 عصر | نظرات دیگران()
   1   2      >
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 84
مجموع بازدیدها: 277963
جستجو در صفحه

محتوای لینکها مورد تایید نیست
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی)
در انتظار آفتاب
.:: بوستان نماز ::.
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
جاده های مه آلود
گل نیلوفر
حبل المنتین
تخریبچی ...
****شهرستان بجنورد****
مشاور
عشق الهی
در محضر مولی علی
آقا شیر
امامزاده میر عبداله بزناباد
سفیر دوستی
السلام علیکم یا اهل بیت النبوه

ما صاحبی داریم
.: شهر عشق :.
بوی سیب
سبحان
بچه های خدایی
شبستان
عشق
اواز قطره
به یاد شهدا
شبکه های کامپیوتری رجیستری ویروس نویسی
.:مطالب جدید18+ :.شاه تورنیوز+شاه تورخبر+شاهتورنیوز+شاه طورنیوز
آتیه سازان اهواز
رویابین
پرواز را به خاطر بسپار
کشکول
نوری چایی_بیجار
نقاشی های الیکا یحیایی
فرجی دیگر
منطقه ممنوعه
کبو ترانه .... تا بام ملکوت
قوطی عطار
حفاظ
احساس ابری
پیامبر اعظم(صلی‏الله‏علیه‏وآله‏وسلم) - The Holy Propht -p.b.u.h
کوثر بیکرانه، بانوی آب و آئینه
سلام بر عزیز دل حیدر
* امام مبین *
حاج آقا مسئلةٌ
رنگارنگ
مذهبی - سیاسی - فرهنگی
مذهبی - سیاسی - فرهنگی
حدائق ذات بهجة
صهبا
بانو بلاگ
پوست کلف
کانون لشکر فرهنگی یوسف زهرا
کجایید ای شهیدان خدایی
چهارده معصوم
اولی الابصار
حریم یاس
ضحی
احادیث
زیر آسمان خدا
دنیا به روایت یوسف
طبیب عشق....
آینه
آسمان عطش
خدای که به ما لبخند میزند
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
امام زاده های ایران سلام الله علیها
دوستی با خدا
نظامی والا و ولایی
ای که مرا خوانده ای....... راه نشانم بده
دریادل تنها
تازه ها
ای تشنه لب
من و او
قرارمون تو آسمون
عدالت جویان نسل بیدار
جزتو
محتوای لینکها مورد تایید نیست
خبر نامه