هنگامى که منصور دوانیقى ساختمان هاى بغداد را مى ساخت ، دستور داد، هر چه بیشتر به جستجوى فرزندان على علیه السلام پرداخته ، هر کس را پیدا کردند دستگیر نموده در لاى دیوارهاى ساختمانهاى بغداد بگذارند. روزى پسر بچه زیبایى از فرزندان حسن مجتبى علیه السلام را دستگیر نمودند و او را به بنا تحویل دادند و دستور داد او را در لاى دیوار بگذارد و چند نفر جاسوس مورد اعتمادش را گماشت که مواظب کار بنا بوده و ببینند آن پسر بچه را در لاى دیوار بگذارد.بنا از ترس جان خود مطابق دستور، پسر بچه را در میان دیوار گذاشت ، ولى دلش به حال او سوخت ، در دیوار سوراخى گذاشت تا پسرک بتواند تنفس کند و آهسته به او گفت : ناراحت نباش ! صبر کن ! شب که شد من تو را از لاى این دیوار نجات خواهم داد. شب که فرا رسید بنا در تاریکى شب آمد و پسر بچه سید را از لاى آن دیوار بیرون آورد و به او گفت : تو را آزاد کردم هر طور شده خودت را پنهان کن ! و مواظب خود من و کارگرانى که با من کار مى کنند باش ! مبادا ما را به کشتن دهى ، اکنون که در این تاریکى شب تو را از لاى دیوار خارج کردم بدان جهت است که روز قیامت نزد جدت رسول الله شرمنده نباشم و حضرت مرا در پیشگاه خداوند به محاکمه نکشاند. سپس با ابزار بنایى کمى از موى سر آن پسرک را چید، دوباره به او تاءکید کرد که خود را پنهان کن و مبادا پیش مادرت برگردى . پسر بچه گفت : حال که نباید پیش مادرم بروم ، به مادرم اطلاع بده که من نجات یافته ام و فرارى هستم ، تا نگران من نباشد و کمتر گریه کند، آنگاه رو به فرار گذاشت ولى نمى دانست کجا برود، عاقبت راهى را بدون هدف پیش گرفت و گریخت و معلوم نشد کجا رفت . او آدرس مادرش را در اختیار بنا گذاشت . بنا مى گوید: من به همان آدرس به سوى خانه مادرش حرکت کردم ، وقتى به نزدیک خانه رسیدم ، زمزمه گریه و ناله مانند زمزمه زنبور شنیدم ، فهمیدم که صداى گریه مادر همان پسر بچه است ، نزد او رفتم و جریان فرزندش را به او نقل کردم و موى سر پسرش را نیز به او دادم و به خانه برگشتم
نوشته شده توسط کل من علیها فان در پنج شنبه 86/9/15 و ساعت 7:45 عصر | نظرات دیگران()