• وبلاگ : آخرين صاحب لوا
  • يادداشت : ما هم رفتيم!!!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    درد دل با امام زمان عليه السلام

    ليوان آب

    صداي زيباي آبشار نقره اي را با همين گوشهاي تيزم مي شنوم0 گويي که قطره قطره اش برايم حکم يک دريا دارند،صدايشان کردم آمدند وبرايم يک جام از آب گوارا آوردند،گفتم:مگر خودتان تشنه نيستيد گفتند ما سيرابيم،اما تو هنوز رودخانه دلت کوير است،ليوان را گرفتم،نوشيدم آن را،گوارا بود وبه دلم نشست ودر همان لحظه ديدم صدايي دگر نمي شنوم،هر چه نگاه کردم آن همان قطرات آب را نديدم، گفتم خدايا جرا اينگونه مرا تنها گذاردند0 چرا اينگونه سيراب شدم،اما مرا خواب کردند ورفتند،صدايي شنيدم0 به سويش دويدم ورسيدم،آريٍ،آري،اين همان آبشار است ورفتم يک ليوان را در کنار سنگ ريزه هاي آبشار ديدم،دويدم،دويدم،آنقدر که دوباره تشنه شدم اما ديدم نوري کنارم ايستاده ،گفتم که هستي!:

    گفت:همان کسي که در انتظارش کنار جاده سرنوشت نشسته اي،گفتم من لياقت ندارم،چرا سراغم آمدي،گفت:پاک است دلت،اينگونه مگذار آلوده شوند،گفتم:چگونه،گفت مرا طلب کن،صدايم زن،گفت نمي رسد صدايم به گوشت،گفت رسيده،اما نه با آن لحني که بايد مرا طلب کني،گفتم عشقم را چه کنم،گفت:عاشق باش،اما آنگونه که خودت مي گويي بر سر جاده انتظار منتظرش باش0 اين را گفت:واز جلوي چشمان سياهم محو شد0

    + صهبا 

    سلام برو به سلامت ولي زود بر گرد منتظرتيم.....
    التماس دعا